آيت اللّه سيّدحسن مدرّس (1)


 






 

ولادت مدرّس
 

سيّد حسن اسفه‏اي مشهور به «مدرس» در سال 1287 ق (برابر با 1249 ش) در خانواده‏اي از سادات طباطبايي ساكن سرابه از توابع زواره اردستان به‏دنيا آمد. پدرش سيداسماعيل مردي پاك دامن و با تقوا بود وي زندگي خود و خانواده‏اش را در كمال بي‏نيازي و قناعت از راه وعظ و تبليغ اداره مي‏كرد. مادر مدرّس بانوخديجه خانم زني متدّين و پارسا بود كه از اوان كودكي شهامت و دليري و راستي را در وجود او پرورش داد.

دوران تحصيلات مدرّس
 

سيّد حسن مدرّس در سن شش سالگي رهسپار قمشه شد و به مدت ده سال در آن شهر مقدمات ادب عرب و فارسي را فرا گرفت. شانزده سال بيشتر نداشت كه بنابر وصيّت پدربزرگش ميرعبدالباقي براي ادامه تحصيل به اصفهان رفت. قريب به 13 سال در آن‏جا به تحصيل معارف اسلامي از محضر استاداني چون عبدالعلي هرندي، آخوند كاشي، جهان‏گيرخان قشقايي، شيخ مرتضي ريزي و سيّدمحمدباقر دُرچه‏اي پرداخت. سپس عازم عتبات شد و به مدّت هفت سال ديگر در محضر آيات عظام حاج ميرزا حسن شيرازي، محمّد كاظم خراساني و سيّدمحمد كاظم طباطبايي يزدي به كسب دانش پرداخت و پس از نيل به درجه اجتهاد در سال 1324 در 37 سالگي به اصفهان مراجعت كرد.

اقامت در اصفهان
 

آيت اللّه سيّدحسن مدرّس پس از كسب درجه اجتهاد از عتبات به اصفهان برگشت و زندگي بسيار ساده و با قناعتي را شروع كرد و در مدرسه‏هاي جدّه كوچك و جدّه بزرگ به تدريس درس‏هاي فقه، اصول، منطق و شرح منظومه مشغول شد و شاگردان بسياري تربيت نمود كه از جمله آنهاست: سيدعلي‏اصغر سِدِهي، صدر كوهپايي، شيخ محمود مفيد، شيخ محمدباقر نجفي، محمدباقر الفت، مهدي الهي قمشه‏اي و حسام الواعظين. با اوج‏گيري جنبش مشروطه‏خواهي، وقتي انجمن ملّي اصفهان به رياست حاج آقا نوراللّه اصفهاني تشكيل شد، مدرّس نيز به عضويت اين انجمن درآمد و به سِمت نايب رئيس انجمن انتخاب شد. و در اين دوره به همراه حاج آقا نور اللّه اصفهاني كمك‏هاي فراواني به مشروطه‏خواهان كرد.

آثار علمي آيت اللّه مدرّس
 

شهيد مدرّس از آغاز بلوغ خود تا آخرين لحظات شهادت، در حوزه‏هاي اصفهان، نجف، تهران و تبعيدگاهِ «خواف»، درس و بحث و تدريس را رها نكرد. او درحالي‏كه به عنوان مجتهد طراز اول براي نظارت بر وضع قوانين در جلسات مجلس شركت مي‏كرد در مدرسه سپهسالار تهران نيز دو درس خارج، يكي در فقه و ديگري در اصول، آموزش مي‏داد و اين كار را تا هنگام بازداشت و تبعيد ادامه داد. مدرّس، به عنوان فقيه و فيلسوف، معتقد بود كه تنها با درس فقه و اصول نمي‏شود عالم متعهّد و آگاه به زمان و مُتخلّق به اخلاق اسلامي تربيت نمود. لذا در كنار درس فقه و اصول، به تدريس تفسير قرآن مجيد و درس اخلاق، به ويژه بر پايه نهج البلاغه، مي‏پرداخت.
برخي از دست نوشته‏هاي ايشان عبارتند از: 1. كتاب زرد كه بررسي و گزارش تاريخ سياسي و اجتماعي معاصر است؛ 2. حاشيه بر كتاب النكاح مجدشاهي كه شامل مباحث فقهي نكاح مي‏باشد؛ 3. تعليقة بر كفاية الاصول آخوند ملا محمد كاظم خراساني در علم اصول فقه است؛ 4. رساله در عقود؛ 5. كتاب الظنّ.

خاطراتي از زندگي مدرّس
 

يقه باز مدرّس
 

دكتر سيّد عبدالباقي مدرّس فرزند آيت‏اللّه مدرّس نقل مي‏كند: يك روز همراه آقا به مجلس رفتم. وقتي از پله‏ها بالا مي‏رفتيم، يكي از نمايندگان مجلس كه به نظرم شيخ‏العراقين‏زاده بود، به ما رسيد و خطاب به آقا گفت: شما در اين زمستان سخت و با اين پيراهن كرباسي و يقه باز گرفتار سرماخوردگي مي‏شويد. مدرّس نگاهي تند به او نمود و گفت: «كاري به يقه باز من نداشته باشيد. حواست جمع دروازه‏هاي ايران باشد كه باز نماند!»

رضاخان و دورويي
 

دكتر سيدعبدالباقي فرزند مرحوم مدرّس مي‏گويد: «رضاخان در اول خيابان سپه محوطه بزرگي را كه به نام باغ ملي بود تعمير و بازسازي نموده، مراسم نظامي را در آن برگزار مي‏كرد و در بالاي سردر بزرگ آن مجسمه نيم تنه‏اي از خود نصب نمود كه مانند دو مجسمه از پشت به هم چسبيده بود كه هم از بيرون شمايل تمام صورت او را داشت و هم از درون.
روزي براي مراسمي مدرّس را دعوت كردند. من هم همراه ايشان پياده از منزلشان، كه سرچشمه بود، به آن‏جا رفتم. وقتي رسيديم رضاخان و عده‏اي ديگر از آقا استقبال كردند و رضاخان به شرح و توصيف پرداخت و سپس در چادري نشستيم. رضاخان از مدرّس پرسيد: حضرت آقا درب ورودي را هم ملاحظه فرموديد؟
مدرّس گفت: بله مجسمه شما را هم ديدم درست مثل صاحبش دورو دارد! رضاخان از شرم و ناراحتي به خود مي‏پيچيد و تا پايان مجلس ديگر سخني نگفت».

لياقت وزير رضاخاني
 

دكتر عبدالباقي مدرّس، فرزند شهيد مدرّس مي‏گويد: «مدرّس غالبا نامه‏هايي كه براي وزرا و روسا مي‏نوشت روي كاغذ پاكت تنباكو و يا كاغذهايي بود كه آن روزگار در آن قند مي‏پيچيدند. يكي از وزرا نامه‏اي از مدرّس دريافت داشته و ظاهرا آن را اهانت به خود دانسته بود. روزي يكي از آشنايان مدرّس آمد و يك بسته كاغذ آورد [و] به آقا گفت: جناب وزير اين كاغذ را فرستاده‏اند كه حضرت آقا مطالب خود را روي آن مرقوم نمايند. مدرّس گفت: عبدالباقي، چند ورق از آن كاغذهاي مرغوب خودت را بياور. من بسته‏اي كاغذ به خدمت ايشان آوردم. مدرّس به آن مرد گفت: آن بسته كاغذ وزير را بردار و اين كاغذ را هم روي آن بگذار. مرد امر آقا را اطاعت كرد. مدرّس روي تكه‏اي كاغذ قند نوشت: جناب وزير، كاغذ فراوان است ولي لياقت تو بيشتر از اين كاغذ كه روي آن نوشته‏ام نيست!»

پيش‏بيني اعجازآميز
 

دكتر سيدعبدالباقي فرزند آيت اللّه مدرس نقل مي‏كرد: «وقتي آقا در خواف تبعيد بودند با مشقت زياد توانستم به ديدنشان بروم. در دومين روز اقامت در خواف به آقا عرض كردم: نمي‏شود كاري كنيد كه از اين زندان بيغوله رهايي يابيد. آقا فرمودند: چرا، خيلي هم آسان! همين يك ماه پيش رضاخان به وسيله مأموري پيغام داده بود كه من دخالت در سياست نكنم و به عتبات بروم و آن‏جا ساكن شوم. گفتم: به رضاخان بگو: مدرّس گفت: من وظيفه خود را دخالت در سياست مي‏دانم. اين‏جا هم جاي خوبي است و به من خوش مي‏گذرد. تو را هم روزي انگليسي‏ها كنار گذاشته و به گوشه‏اي پرتاب مي‏كنند. اگر قدرت داشتي و توانستي، بيا همين‏جا [خواف]. هرچه باشد بهتر از تبعيدگاه‏ها و زندان‏هاي خارج از ايران است. ولي مي‏دانم كه من در وطنم به قتل مي‏رسم و تو در غربت و سرزمين بيگانه خواهي مرد.

عامل نجات ايران
 

دكتر سيدعبدالباقي مدرّس مي‏گويد:«در سال 1312 به خدمت آقا [مدرّس] در قلعه خواف رسيدم. آن روز آقا مطالب زيادي به من گفتند. از جمله فرمودند: آقا سيد عبدالباقي بدان انگليسي‏ها روي مهره‏اي كه بيست سال ديگر در اين مملكت حاكم خواهد شد از همين اكنون كار مي‏كنند، ولي ما در مورد امروزِ خودمان هم نمي‏توانيم تصميم بگيريم. هر وقت ما آگاهي و هوشياري پيدا كرديم و توانستيم متّكي به غير نباشيم، آن وقت مي‏توانيم مسائل مملكت خود را حل كنيم. از مسائل بزرگي كه مردم ما گرفتار آن هستند و خارجي‏ها آن را به ما تحميل كرده‏اند اين است كه اتكاي ما به غير است. همه چيز را بايد از غير بخواهيم. اسلحه، پوشاك، خوراك، [و] همه چيزمان بستگي به غير دارد. روزگاري كه اين مملكت متكي به خود بوده، موفق بوده است و هر وقت به خود اتكا پيدا كرد آن روز، روز نجات مملكت است».

پيراهن خون‏آلود
 

سيداسماعيل فرزند آيت اللّه مدرّس نقل مي‏كند: شبي كه به خانه ما ريختند تا پدرم را پس از دستگيري تبعيد كنند، چراغ‏هاي محل را خاموش كردند. درگاهي رئيس شهرباني شخصا با چند مأمور به خانه ما وارد شد و بناي هتاكي به پدرم را گذاشت. پدرم با همان عصاي مخصوص به خود به وي حمله كرد و با او درگير شد. سپس پدرم را گرفتند و بردند. پس از اين درگيري خانه را تفتيش كردند و كتاب‏هاي او را بردند. يك بقچه پيدا كردند كه در آن بسته‏اي بود مأموري كه اين را پيدا كرده بود گفت: هان پيدا كردم! فكر مي‏كرد پول است. وقتي بسته را باز كرد پيراهن خون‏آلودي را در آن مشاهده نمود. اين پيراهن مال آن موقعي بود كه او را هدف گلوله قرار داده بودند. پدرم مي‏گفت: اين پيراهن را در كفنم بگذاريد.

مدرّس و قبول رشوه از انگليسي‏ها
 

دكتر محمدحسين مدرّس مي‏گويد: «در كنار آقا بودم كه دو نفر آمدند كه يكي فرنگي بود. پس از لحظه‏اي مردي كه مترجم بود گفت: ايشان سفير انگليسند. چكي تقديم مي‏دارند براي اين‏كه به هر نوع صلاح بدانيد مصرف نماييد. آقا گفتند: چك، چيست؟ مترجم گفت: چك براتي است كه بانك مي‏گيرد و مبلغي كه در آن قيد شده مي‏پردازد. مدرّس خنديد و گفت: به ايشان بگوييد من پول و چك قبول ندارم. اگر كسي خواست به من پول دهد، بايد آن را تبديل به طلا كند و بارِ شتر نموده ظهر روز جمعه هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بياورد و آن‏جا اعلام كند اين محموله را مثلاً انگلستان يا هر جاي ديگر براي مدرّس فرستاده تا من قبول كنم. بعد از ترجمه اين سخنان، مرد فرنگي چيزي گفت. مترجم رو به آقا كرد و گفت: ايشان مي‏گويند: شما مي‏خواهيد در دنيا حيثيت سياسي ما را نابود كنيد، مدرّس با خنده گفت از نابودي چيزي كه نداريد نترسيد!»

تجمّل‏گرايي، سد راه تكامل
 

دكتر سيد عبدالباقي (فرزند آيت اللّه مدرّس) مي‏گويد: «وقتي شاگرد مدرسه طب بودم آقا هر ماه براي خرج تحصيل مبلغ پنجاه ريال به من مي‏داد. من مبلغي را پس‏انداز كردم و با آن يك چوب لباس و يك تختخواب چوبي به قيمت 32 ريال خريدم. با زحمت آن‏ها را به خانه آورد و در اطاق نمناكي كه اقامت داشتم نهادم. آقا از مجلس آمد و طبق معمول نگاهي به درون انداخت. با لبخندي گفت: عبدالباقي، لباس‏آويز و تختخواب تا زماني كه براي رفع نياز و سلامتي انسان باشد مفيد است. اگر جنبه تجمّل و زينت گرفت، سد راه تكامل انسان مي‏گردد. مواظب باش به آن روز نيفتي».

مدرّس و اميد به آينده
 

پس از آن‏كه مجلس مؤسسان، سلطنت را ازخاندان قاجار سلب و به خاندان پهلوي واگذار نمود، از مدرّس پرسيدند: از اين پس در مبارزه خود اميد موفّقيّت داريد؟ در پاسخ گفت: «من در اين كشمكش چشم از حيات پوشيده از مرگ باك ندارم. آرزو دارم اگر خون بريزد، فايده‏اي در حصول آزادي داشته باشد. من از دستگاه رضاخان، نمي‏ترسم امّا او با تمام قدرت و جلالِ سلطنتش از من مي‏ترسد».

مدرّس و حسّاسيت او نسبت به بيت‏المال
 

وقتي شهيد مدرّس بودجه سال 1306 را مي‏نگرد كه در آن مبلغي براي اضافه حقوق نمايندگان مجلس ـ كه خود نيز از آن قبيله بود ـ اختصاص داده‏اند، بحث ولايت و وكالت را مطرح مي‏سازد و با آن بحث مخالفت خود را اعلام مي‏نمايد. او مي‏گويد: «گمان مي‏كنم ما كه آمده‏ايم اينجا مي‏گوييم وكيليم؛ وليّ نيستيم. وليّ، آن كسي است كه آنچه خودش مستقّلاً صلاح مي‏داند اجرا كند. وكيل اين است كه نظر موكلّين را بداند. بنده از تمام موكلّين خودم كه سي كرور باشند يكي را نمي‏دانم كه راضي باشد، حقوقتان را سيصد تومان بكنيم. چرا؟ براي اين‏كه ندارند! ندارند! فقيرند، بي‏چيزند».

مدرّس و مرزشناسي
 

در دوره چهارم زماني كه انتخابات مجلس شوراي ملي در آستانه برگزاري بود، يكي از طلاب براي انتخاب مدرّس شديدا فعاليت مي‏كند و سخت مشغول مبارزه انتخاباتي مي‏شود. در نتيجه چند ساعتي از جلسه درس غيبت مي‏نمايد و طبق معمول، مدرّس دستور مي‏دهد كه از حقوقش به همان نسبت كسر شود. او نيز پيش مدرّس مي‏رود و مي‏گويد كه براي انتخاب شما فعاليت مي‏كرده‏ام. وي هم پاسخ مي‏دهد: «آن امري است علي‏حدّه و كاري است اجتماعي به جاي خود؛ ولي چون از مدرسه غيبت كرده‏اي، طبق مقررات بايد حقوقت كسر شود».

قناعت
 

دختر مدرّس گرفتار بيماري حصبه شديد شد. پزشك معالج او به آقا گفت: اجازه بدهيد در شميران محلي تهيه كنيم و فرزند شما را به آن‏جا منتقل كنيم كه معالجات مؤثر افتد. مدرّس گفت: «همه فرزندان اين مملكت فرزندان من هستند. نمي‏پسندم كه فرزند من به ييلاق منتقل شود و ديگران در محيط گرم تهران و يا جاهاي ديگر در شرايط سخت به‏سر ببرند، مگر اين‏كه براي همه آنها چنين شرايطي فراهم شود».

سخاوت
 

فاطمه بيگم دختر مدرّس مي‏گفت: «بسيار و پي‏درپي اتفاق مي‏افتاد كه پدرم بدون قبا يا پيراهن و يا شلوار، درحالي‏كه عبايش را به خود پيچيده بود به خانه مي‏آمد. مي‏دانستم كه او فقير و برهنه‏اي در راه خود ديده و لباس خود را كه مورد نياز او بوده، از تن درآورده و بخشيده است».

نظم
 

مرحوم آيت اللّه سيدمحمدرضا خراساني، از بزرگان علماي اصفهان، مي‏گفت: «مدرّس در مراجعت از نجف، حوزه درس خودش را در مدرسه جدّه كوچك داير كرده بود. بر خلاف آن دسته كه نظم را رعايت نمي‏كردند ايشان به نظم در امور عادت غريبي داشت و خود را ملزم به رعايت هر روزه آن مي‏دانست».

اعتقاد به كار و آباداني
 

يكي از شاگردان شهيد مدرّس مي‏گفت: مدرّس درسِ كفاية الاُصول را در مدرسه سپهسالار تدريس مي‏كرد و من مدتي به درس ايشان مي‏رفتم. گاهي اوقات اتفاق مي‏افتاد كه مدرس هفته‏اي دو روز، روزهاي پنج‏شنبه و جمعه غيبت مي‏كرد و ما فكر مي‏كرديم كه به دهات موقوفه مي‏رود.
دوستي داشتيم كه ساكن شهريار بود. از من دعوت كرد به آن‏جا بروم. دعوتش را پذيرفتم و به منزلش رفتم. او ضمن صحبت گفت: سيدي است كه گاه هفته‏اي يك روز به ده ما مي‏آيد و سر قنات مي‏رود و با مقنّي‏ها كار مي‏كند. بيشتر از همه آن‏ها هم كار مي‏كند. يك روز عصر پنج‏شنبه به همراه ميزبان از ده بيرون رفتم و به طور اتفاقي از كنار قنات عبور كرديم. مقني‏ها مشغول كار بودند. وقتي كه دقت كردم ديدم مدرّس نيز بالاي چاه مشغول كشيدن سطل از چاه مي‏باشد. ديگر نزديك نشدم و سخني هم نگفتم. روز شنبه در مدرسه گفتم: آقا شبيه شما را در فلان محل ديدم. فرمود: «اولاً كار براي كسي عار نيست، ثانيا پولي را كه من از اين راه مي‏گيرم، پاك‏تر از هر پولي است. مگر نشنيده‏اي كه جدم فرمود:
به نزد من كشيدن سنگ از كوه به از منت ز مردان زمان است؟»

اعلام موضع در برابر رضاخان
 

عبداللّه مستوفي بعد از آن‏كه خدمت مدرّس مي‏رسد و مختصري راجع به وضعيت مساعد و نظم و انضباطي كه با حضور قدرت نظامي رضاخان در امور كشوري پيش آمده دادِ سخن مي‏دهد به طرف‏داري از رضاخان مي‏پردازد. سيد در جواب او مي‏گويد: «سگ هر قدر هم خوب باشد همين كه پاي بچه صاحب‏خانه را گرفت ديگر به درد نمي‏خورد و بايد از خانه بيرونش كرد!» ولي عبدالله مستوفي مأيوس نشد و گفت: توجه مي‏فرماييد كه بيرون كردن او چه زحماتي دارد. بيست سال از مشروطه مي‏گذرد و ما جز به اين يك نفر كه از هر حيث مواظب همه چيز و همه‏جاست برنخورده‏ايم. بر فرض به قول شما اين سگ را با اين جرم از خانه رانديم، كسي را داريم جاي او بگذاريم؟ سيّد مجال نداد كه من باقي ادلّه نقضي خود را بياورم حرف مرا قطع كرد و گفت: «به همين جهت است كه من معتقد شده‏ام بايد ريشه اين فساد را هرچه زودتر كَند. آخر آدم بايد جرأت كند بيست تا سوار به دست يكي بسپرد و از ياغيگري در امان باشد!»

مدرّس و انتقاد از تجدّد به شيوه رضاخاني
 

مدرّس مي‏گويد: «در رژيم نويي كه نقشه آن را براي ايران بينوا طرح كرده‏اند، نوعي از تجدّد به ما داده مي‏شود كه تمدّن مغربي را با رسواترين قيافه تقديم نسل‏هاي آينده خواهند كرد. قريبا چوپان‏هاي ورامين با فكل سفيد و كراوات خودنمايي مي‏كنند امّا در زيباترين شهرهاي ايران هرگز آب لوله و آب تمييز براي نوشيدن مردم پيدا نخواهد شد. ممكن است شماره‏هاي كارخانه‏هاي نوشابه‏سازي روزافزون شود، امّا كوره‏آهن‏گدازي و كاغذسازي پا نخواهد گرفت. درهاي مساجد و تكايا به عنوان منع خرافات و اوهام بسته خواهد شد، اما سيلي از رمان و افسانه‏هاي خارجي ـ كه در واقع جز حسين كرد فرنگي و حمزه فرنگي چيزي نيستند ـ به وسيله مطبوعات و پرده‏هاي سينما به اين كشور جاري خواهد شد، به‏طوري كه پايه افكار و عقايد و انديشه‏هاي نسل جوان، از دختر و پسر، به تدريج بر بنياد همان افسانه‏هاي پوچ قرار خواهد گرفت و مدنيّت مغرب و معيشت ملل مشرقي را در رقص و آواز دزدهاي نجيب آرسن لوپن و بي‏عفتي‏ها و مفاسد اخلاقي ديگر خواهند شناخت. مثل آن‏كه آن چيزها لازمه متمدن بودن است!»

روبرويي دو رقيب (مدرّس و رضاخان)
 

در روز 17 مرداد 1303 كه كابينه سردار سپه مورد استيضاح مدرّس قرار گرفت، اين بار سيد يعقوب انوار به نفع رضاخان بود. پس از دشنام‏هاي فراواني كه به مدرّس داده شد، هرچه به دستشان رسيد به طرف مدرّس پرتاب كردند. سردار سپه نيز كه با گوش خود اين حرف (مرده‏باد سردار سپه) را شنيد به مدرّس حمله كرد، گلوي او را گرفت و به ديوار كوبيد. سيد حسن زعيم از پشت سر دو انگشت خود را در دهان سردار سپه برد و چنان مي‏كشيد كه سردار سپه انگشتان نامبرده را گاز گرفت و مجبور شد مدرّس را رها كند!
سردار خشمگين به مدرّس اشاره كرد و فرياد زد: آخر تو از جان من چه مي‏خواهي؟ مدرّس گفت: مي‏خواهم كه تو نباشي. سردار سپه با خشم به مدرّس گفت: شما محكوم به اعداميد. شما را از بين خواهم برد.

گفتار مدرّس در استيضاح كابينه مستوفي الممالك
 

مدرّس مي‏گويد: «اگر كسي بدون اجازه ما وارد سرحد ايران بشود و قدرت داشته باشيم، او را با تير مي‏زنيم؛ خواه كلاهي باشد، خواه عمامه‏اي، يا خواه شاپو بر سر داشته باشد. بعد كه گلوله خورد اگر مسلمانان بود، بر او نماز مي‏خوانيم و دفن مي‏كنيم وگرنه او را به خاك مي‏سپاريم. ما به همه عالم مي‏گوييم ما را [به حال خودمان] بگذاريد كه صلاح و فساد خودمان را مي‏دانيم».

مدرّس در زمان خانه‏نشيني بعد از انتخابات دوره هفتم
 

روزي رضاخان به واسطه فردي براي مدرّس صد هزار تومان فرستاد تا به هر مصرفي كه صلاح مي‏داند برساند، به شرط آن‏كه به درس و بحث بپردازد و از دخالت در امور سياسي خودداري كند.
مدرّس چند لحظه‏اي به آن پول نگاه كرد. سپس فرمود: «به رضاخان بگوييد كه من وظيفه شرعي دارم كه در امور مسلمين دخالت كنم. اسم آن را سياست بگذاريد يا چيز ديگر، هرچه باشد فرق نمي‏كند. من وظيفه خود را انجام مي‏دهم. سياست در اسلام چيز جداي از دين نيست. اسلام مسيحيت نيست كه فقط جنبه تشريفاتي، آن هم هفته‏اي يك روز در كليسا داشته باشد. اين پول‏ها را هم ببر، كه اگر اين‏جا بماند تمامي آن به مصرف نابودي رضاخان خواهد رسيد».
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372